ساريناسارينا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

سارينا هديه خوب خدا

باغ جهان نما

ديروز عصر بابايي گفت بيا با گل دختر بريم حافظيه بابايي گفت تا هوا روشنه بريم تا چند تا عكس بگيريم ولي طبق معمول تا من و سارينا اماده شديم طول كشيد نزديكاي حافظيه كه رسيديم نظر من عوض شد گفتم نه بيا بريم باغ جهان نما خلاصه با بابايي و گل دختر رفتيم باغ جهان نما ( يكي از باغ هاي خوشگله شيراز ) .يه چرخي زديم و چند تا عكس گرفتيم (الان عكسا رو ندارم فردا ميارم واست ميذارم توي سايت ماماني ) . چون هوا خيلي سرد بود زود برگشتيم بابايي گفت دخترم مريض ميشه در ضمن بابايي گفت بايد وقتي هوا روشنه بريم تا گلي خانوم يه چيزايي ببينه . تو همين هفته اگه شد ميريم حافظيه بعد از ظهر هم ميريم تا دخترم سردش نشه محيط اطرافشو هم خوب ببينه . اينم عكسايي كه گفته بو...
30 آبان 1390

حنا دختري در مزرعه

چند روز پيش وقتي از سر كار اومدم خونه مامان جون ديدم خاله محبوبه يه دستمال سر كرده سرت پشت در منتظر من ايستاده بودين واي ماماني وقتي ديدمت يهو ياد حنا دختري در مزرعه افتادم . الهي من فدات بشم ناز گل من اينم يه عكس ديگه از حنا خانوم ( البته بصورت نيم رخ ) اينم يه عكس خوشمل از دختريم ( مغازه لوازم بچه فروشي خاكشناسي ) اينم يكي ديگه ...
30 آبان 1390

پارك آزادي

چند روزي هست بازم خانوم گل بد غذا شده . مامان جون ميگن داري دندون در مياري . من كه بي تجربه هستم ماماني اميدوارم هميني باشه كه مامان جوني ميگن . ديشب با بابايي واسه چك شدن برديمت پيش خانوم دكترت ولي متاسفانه نبودن بعد بابايي گفت بريم پارك آزادي تا دخملم يه كم بچه هايي كه دارن بازي ميكنن رو ببينه و ذوق كنه . پارك آزادي هم كه بزرگگگگگگگگگگ واي ما رو بگو از اول پارك راه افتاديم رفتيم به محوطه وسايل بازي رسيديم ديگه بنده خدا بابايي داشت از نفس مي افتاد آخه كالسكتو نبرده بوديم . خلاصه ماماني به محوطه كه رسيديم ديديم اي داد بي داد قسمت بازيها تعطيل شده . اينقده حرصم گرفتتتتتت آخه دخملم هيچي نديد . بعد از يه مقدار گشت زدن اومديم خونه . تو كه تو...
30 آبان 1390

سارگل ماماني

ديشب يه خاطره بد داشتيم با دخمل گلم . الهي برات بميرم كه يادم مياد كلي دلم ميگيره . ديشب سارگلي من براي اولين بار توي خواب گريه ميكر د . تا حالا اصلا پيش نيامده بود . منو بابايي تا ساعت 3 بيدار بوديم . اصلا نمي دونم چي شده بود . خيلي خوابت مي اومد تا خوابت ميبرد گريه ميكردي بيدار ميشدي . ساعت 2 بود ميخواستيم ببريمت دكتر . فقط توي خواب گريه مي كردي وقتي بيدارت ميكردم باهامون بازي ميكردي و هيچيت نبود . شك كرديم . گفتيم اگه خدايي نكرده جاييت درد كنه بيدار هم كه ميشدي بايد گريه مي كردي واسه همين نبرديمت ولي با بابايي اينقدر باهات بازي كرديم كه ساعت 2.30 رو پاي من خوابت برد . الهي برات بميرم ماماني چي شده بود گلي من . احساس كردم دخملم از چيزي ترس...
8 آبان 1390
1